فلسفۀ زندگی – ۱۶
اصالت:
گفت؛ برویم پیش آقای دکتر «آشفته»(۱) تا مشکل این جوان حل شود.(۲)
گفتم؛ حاج حسن(۳)، راضیام مشکل حل نشود ولی راضی نیستم خودت را پیش کسی کوچک کنی.
گفت؛ حل مشکل این جوان(۴) مهمتر است.
به حرفم گوش نکرد، با هم رفتیم پیشش، حاج حسن؛ بعد از توضیح سوابق خدمات علمی و عملی من، گفت: «این ریش سفید من پیش شما گِرُو، کمک کنید ریش سیاه این جوان در خدمت سفید شود.»
وقتی از محل کارآقای دکتر آشفته خارج شدیم، مدتی بعد پرسید، چرا ساکتی؟
گفتم؛ حاجی، شما نبایستی اینطوری حرف میزدی، شما را نمیشناسند و من خجالت کشیدم که اسباب ناراحتی شما را فراهم آوردم، من تا آخر عمر سنگینی جمله شما را بایستی تحمل کنم.
خندید و در حالی که رانندگی میکرد داستانی(۵) از پدربزرگش برایم تعریف کرد:
* * *
پدر و مادرم بچهدار نمیشدند، بعد از سالها من بدنیا آمدم و پدربزرگم اسمم را حسن گذاشت تا همنام خودش باشم. وقتی پاگرفتم، اکثر اوقات با پدربزرگ بودم، از خودش جدا نمیکرد.
پدربزرگم از مسئولین وزارت راه بود، بعضی وقتها صبح زود از خواب بیدارم میکرد و با خودش میبُرد به محلِ کارش. تا عصر پیش خودش بودم، وقتی بزرگ شدم، تناقض در رفتار پدربزرگ سئوالی شد، پرسیدم:
وقتی وارد محوطۀ اداره میشوی، از خودرو پیاده میشوی و دربان را مورد تفقد قرار میدهی، از مشکلاتش میپرسی و گاهی با هدیهای باعث شادیش میشوی. در دفتر کار برای آبدارچی بیش از دیگران احترام قائلی، انگار یکی از فامیل است، در صورتی که با همکارانت در جلسات و مراجعات برخورد رسمی داری.
پدربزرگ خندید و گفت؛ بزرگ میشوی، مسئولیت میگیری، انشاءالله آدمحسابی که شدی، خواهی فهمید که کلید حل مشکلات اکثراً دست آبدارچیهاست، با توضیح من قانع نمیشوی، بایستی ببینی تا باور کنی!
پدربزرگم راست میگفت، آنموقع باورم نشد. بزرگ که شدم، مسئولیت گرفتم و باورم شد که مسیر حل مشکلات از کجاها میگذرد. امروز از خواهش کردن من ناراحت نباش، واقعیتی است جاری و بایستی به آن گردن نهیم.
سراسر مسیر را سراپا گوش، ساکت و ناراحت بودم و حاج حسن سعی میکرد آرامم کند، رسیده بودیم تجریش و در مقابل درِ ورودی مترو از هم خداحافظی کردیم.
* * *
یاد داستانی از پدرم افتادم که از صاحب منصبی کوتولهها و گوشهنشینی صاحبان اصالت، برایم تعریف میکرد:
درویشی بدون اجازه وارد شهری شد و از بد حادثه توسط شُرطهها دستگیر و برای محاکمه پیش حاکم بُردند. حاکم، خطاب به درویش پرسید؛ چرا بدون اجازه وارد شهرِ من شدهای و سپس برای دادن حکم از وزیر اعظمش مشورت خواست، او گفت:
حضرت عجل، بنظرِ من بایستی درویش را دوشقه کنی و از دروازۀ شهر آویزانش کنیم تا هر نابلدی بدون اجازه وارد شهر نشود.
درویش که حکم وزیر اعظم را شنید، بیاختیار گفت؛ «اَصلَح»!
حاکم از حکم وزیراعظم و از سخن درویش تعجب کرد، رو به رئیس شرطهها کرد و سئوالش را در حکم درویش تکرار کرد.
گفت حضرت والا، بنظر من بایستی تکهتکهاش کرد و در وسط شهر در دیگی جوشانید تا مردم از قدرت حاکم حساب دستشان بیاید.
درویش، اینبار تکرار کرد؛ «اصلَحُ اصلَح»!!
تکرار حرف از سوی درویش بر تعجب حاکم افزود، و رو به آبدارچی که برای پذیرایی شرف حضور داشت، سئوالش را تکرار کرد که، چه حکمی برای این درویش بخت برگشته داده شود؟
گفت، قبلۀ عالم، او درویشی است ژندهپوش و فاقد قدرتی که بتواند مزاحمتی برای حکومت شما باشد، شما فرمانروایی مقتدر، بزرگواری، بخشش شایسته شماست، ببخش وآزادش کن تا در مراجعت به مملکت خود از بخشندگی و بزرگواری شما حرف بزند و این شایستۀ شماست.
اینبار، درویش با صدای بلند تکرار کرد؛ «اصلحُ اصلحُ اصلح»!؟
حاکم روبه درویش کرد و از رازِ کلماتی که در واکنش به احکام داده شده، پرسید. آزادیش را منوط به پاسخی که خواهد داد، کرد.
درویش گفت؛ این سه نفر، هرکدام، قبل از اینکه به فکر اجرای عدالت باشند، از اصالتشان سخن گفتند؟
حاکم پرسید، چطور؟
درویش گفت؛ وزیراعظم که از شقّه کردن و آویزان کردن من بر دروازۀ شهر حکم داد، فرزند یک قصاب است و از شأن پدرش گفت. رئیس شرطهها که از ریزریز کردن و در دیگ جوشاندن من گفت، از شغل پدرش که «سیرابشیردون» فروش بوده و حال فرزندش به مقام فرماندهی شرطهها رسیده، از شأن پدرش گفت.
حاکم که تعجبش مضاعف شده بود، پرسید؛ «نوکرِما» پدرش چکاره بود که حکم بر بخشیدن شما داده است؟
درویش گفت؛ بایستی آدم بزرگی باشد تا او از اصالتش اینگونه پاسداری کرده.
وقتی حاکم از کاتبان و مشاورانش در صحت سخنان درویش پرسید، متوجه شد که تشخیص درویش درست بوده، هرکس از شأن پدرش واز اصالتش گفته.
«من از روییدن خَس روی این دیوار دانستم که ناکس کس نمیگردد از این بالانشینیها»
* * *
همانطوری که برای اندازهگیری قد انسان متر لازم است و ترازویی برای سبک یا سنگینی جسمش. چه معیار و ترازویی برای اندازهگیری ابعاد معنوی و غیرمادی انسان میتواند کارساز باشد. سئوالی که پاسخ به آن، یکی از محورهای اساسی پیبُردن به فلسفه زندگی باید باشد و در همین دیدگاه است که آدمی در فردیت خود و در زمینۀ اجتماع و فرهنگ و تاریخش به تنهایی کتابی است که ارزش مطالعه دارد و شاید منظور خدای متعال در خلقت انسان از «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم»(۶) گفتنش بیتناسب به این مطلب نباشد، اینجاست که فلسفۀ زندگی و زنده بودن انسان معنی پیدا میکند.
هر کدام از ما در مواجهه با بزرگیِ موقعیت شخصی و یا برق مَرکبی که بر آن سوار میشود، کیف پُرپول و یا اثری که امضای آن بر سرنوشت آدمها داشته، زمانی، شیفته اش بودهایم. ولی، وقتی نزدیکش که شدیم با نقابی که چهره حقیقیاش را پوشانیده بود آشنا شدیم و بوی تعفن افکار و عقاید پوسیدهاش حالمان را خراب کرده و از قضاوتی که میکردیم شرمنده شدهایم، و برعکس آبدارچیهایی که اصالتشان در سایه پوشش خاکی و نداریشان پنهان است و وقتی هم کلام میشویم بوی اُمید و نشان اصالت انسان از وجودشان درسآموز است.
«تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هر کس بقدر همت اوست»
آنچه من از دکتر آشفته دیدم، تجربه پدربزرگ حاج حسن از دربان و داستان آبدارچی از ادبیات کهن محور مشترکی را بیانگر هستند که، آنچه بر رفتار انسانها اثر ژنتیکی دارد و در برخورد با دیگران در هر موقعیتی امیدوار کننده و راهگشاست مربوط به اصالت انسانی است و بنظر میرسد فلسفه عدالت در قاموس اجتماع و سیاست مربوط به قرار گرفتن هرکس در جایگاه حقیقی خودش باشد تا نظم اجتماع و سعادت انسان فراهم آید و اگر غیر این باشد تکثیر کوتولهها در عرصههای مدیریتی اجتناب ناپذیر خواهد بود که در آن انسانهای اصیل و متخصص و متعهد در سایهسار بلندی از ریا و ریاست و اختلاس و فساد از صحنههای مختلف اجتماع و سیاست کُنج عزلت خواهند گزید. ترتیبی که در آن نظارهگر سقوط انسانیت انسان خواهیم بود، تجربه تاریخی است که بیمهری به شایستگان حاصل وارونگی در نظام اجتماعی است اگر از تاریخ و فرهنگ و تمدن خود نتوانیم بیاموزیم بهتر است که فراموشش کنیم.
آذرماه سال ۱۳۹۹ – ذوالفقار صادقی
پینوشتها:
- مستعار است.
- این قسمت مربوط به سال ۱۳۹۸ است.
- پناه زاده (مستعار).
- مهری.
- داستان پدربزرگش مربوط به دوران حاکمیت رژیم پهلوی است.
- قرآن کریم، سوره تین آیۀ ۴ .
- این تجربه که باعث تدوین مطلب شده مربوط به سال ۱۳۹۸ است.