فلسفه زندگی (۱۹): کسی مقصِّر نیست ؟!

بسم‌الله الرحمن الرحیم

فلسفه زندگی (۱۹):

کسی مقصِّر نیست ؟!

     هدف از تهیه این متن به زیر سئوال بردن و یا نادیده انگاشتن قشر خدوم درمانی نیست، ذکر حال همه ما است که در این جامعه زندگی می‌کنیم، به عبارتی؛ کارمندانی که در بخش‌های مختلف اداری، خدماتی و یا فنی مشغول خدمت‌گذاری هستند برخاسته از همین جامعه‌ای هستند که سایر اقشار در آن به بلوغ رسیده‌اند. فلذا، ضمن قدردانی از کارکنان درمانی، بیانی کوتاه از واقعیاتی است که چند روزی آن‌را تجربه کردم، شاید کمکی باشد بر خودمان که اصلاح امورات در این کشور بیش و پیش از هر چیزی به خودمان و به جامعه‌ای که در آن زندگی جمعی داریم مربوط باشد.

فردریش نیچه (۱۳۹۹):

     سه وظیفه است که برای آموزگاران لازم است، یکی این‌که دیدن را فرا بگیرند، و دیگری این‌که فکر کردن را بیاموزند و در نهایت این‌که گفتن و نوشتن را یاد بگیرند. نتیجه هر سه عمل رسیدن به فرهنگ والاست. (غروب بت‌ها،ص۶۲)

     نهم تیرماه ۱۴۰۲ش، در طول یک‌ماه، دومین بار بود که مادرم را به‌خاطر پیدا شدن مشکل تنفسی به بیمارستان منتقل کردم، پزشک اورژانس بعد از معاینات اولیه دستور بستری داد. یک پرستار مشخص کردند و پرونده بستری را تحویلش دادند، ابتدا، آنژوکت بر بازوی مادرم وصل کرد و مقداری خون جهت آزمایش گرفت،

گفت، می‌توانی لوله‌های حاوی خون را تحویل آزمایشگاه بدهی،

گفتم، بدیده منت. خون‌ها را تحویل آزمایشگاه دادم، گفتند، تا یک‌ساعت دیگر جواب آماده است،

 موعد مقرر به آزمایشگاه مراجعه کردم، گفتند؛ بیست دقیقه بعد. دوباره با عجله رفتم برای پاسخ، گفتند پانزده دقیقه بعد بیا.

     حال نزار مادرم، و رفت آمدهای بی‌حاصل کلافه‌ام کرده بود، موعد مقرر از پرستاری که مسئول پرونده مادرم بود، جوانی کوتاه قد و توپولی و کمی می‌لنگید، مثل خودم که وقتی سرما می‌خورم دیسک کمرم اذیت می‌کند، خواهش کردم با آزمایشگاه تماس بگیرد و من بیهوده این همه راه را نروم،

اَبروهایش را درهم کشید، با خونسردی گفت؛ ببین آقا، وظیفه من نیست!

کنترل از دستم در رفت، ناخودآگاه در بین همکارانش گفتم؛ پی‌سر می‌خواهی (پس گردنی) تا وظیفه‌ات یادت بیاد!

سرش را انداخت پایین و رفت بین همکارانش، خانم پرستار همکارش در حالی که پرونده مریض دیگری در دستش بود، چشمانش را گرد کرد و رو به من گفت؛ آقا مؤدب باش، وظیفه‌اش نیست.

پرخاش کردم، گفتم، شما بگو اینجا وظیفه چه کسی است، وظیفه آن آقای مسئول این پرونده نیست، وظیفه چه کسی است … حرفی نزد و به تندی از کنارم رد شد.

یک کارکن دیگری گفت آقا مشکلت چیست من حلش می‌کنم، آرام باش.

گفتم، مشکلی نیست، این آقا پرستار برای یک تلفن از وظیفه دم می‌زند.

گفت، صلوات بفرست، و غائله ختم شد.

رفتم آزمایشگاه، ده دقیقه‌ای منتظر شدم تا جواب آزمایش‌ها را تحویل گرفتم، و مادرم را بعد از اسکن سینه و سایر تشریفات کنترلی پزشکی به بخش منتقل کردیم. جالب بود، همین آقا پرستار در همه مراحل داشت غرغرکنان به وظیفه‌اش عمل می‌کرد و همسرم بود که گاهی به من می‌توپید که ما مشکل داریم بایستی کوتاه بیاییم و گاهی به این پپرستار  می‌گفت پسرم، مریض داریم … بایستی ببخشی…

     فردای آن‌روز (دهم تیر)، وسایل لازم هم‌راه مریض را می‌بُردم بخش، وقتی وارد شدم، پرستارها مشغول کار خود بودند، سلام کردم، کسی پاسخم نداد، چند قدمی که فاصله گرفته بودم، خانم پرستاری صدایم کرد؛

اُهوی، آقا، سُرِتو انداختی پایین، کجا می‌ری؟ یک اَهَنی، اوهُونی …

گفتم، ببخشید، صدای سلامم را نشنیدی، صدای اَهن و اوهون می‌خواهی،

پرسید، حالا کجا!

نزدیک بود بگویم، تفریح، جلو خنده‌ام را گرفتم؛ گفتم، پیش مریض،

پرسید، مریضت، مرد است، زن هست!

نمی‌دانستم چی بگویم، بخندم یا پاسخش دهم، در بخش زنان مگه غیر زن هم بستری می‌کنند. گفتم؛ مادرم هست،

گفت؛ حالا، اسمش چیست؟

گفتم؛ علی‌پور،

نگاهی به مونیتور انداخت و گفت؛ اشتباه آمده‌ای، مریضت، اینجا نیست،

گفتم خانم، چشماتو بمال، دوباره نگاه کن،

دوباره نگاه کرد و گفت؛ آهان، تخت ۱۶، بفرمایید،

گفتم؛ خوب شد گفتی!

     مادرم را به‌خاطر مشکل ریوی بستری کرده بودیم. لیکن، دغدغه من احتمال بی‌توجهی به داروهای قلبی وی بود که می‌توانست مشکل دیگری درست کند، از ابتدای ورودم به اورژانس، به دکتر نشانش داده بودم، به بخش که رسیدیم، به پرستار نیز توضیح دادم، دوباره شروع شد،

گفت؛ نگران نباش، داروها را بگذار روی میز کنار مریض، ما ترتیب کارها را  خواهیم داد (با پزشک معالج هماهنگ خواهیم کرد)،

     روز سوم، به هر حیلتی از تور حراستی‌ها گذشتم و رسیدم بالین مادر… چند دقیقه نگذشته بود که پزشک معالج با خانم پرستار وارد اطاق شدند، پرستار وقتی متوجه حضورم شد، با صدای بلند گفت؛ آقا، شما بیرون،

گفتم؛ چشم خانم، چند قدمی که برداشتم، پزشک که خانم دکتری لاغراندام با روی گشاد و چشمانی نافذ، پرسید؛ این آقا چه‌کاره مریض هست؟ پرستار پاسخ داد که؛ هم‌راه مریض است،

خانم دکتر، از من پرسید، می‌خواستی چیزی بگی؟

گفتم؛ درست است، مادرم ناراحتی قلبی دارد، می‌خواستم داروهایش را نشانت دهم تا مشکلی پیش نیاید،

گفت؛ این که خوب است،

شروع کردم به نشان دادن داروها و طریقه مصرفشان، وقتی حرفام تمام شد،

رو به پرستار کرد و گفت؛ چرا تابحال این‌ها را برای من نگفته بودی!؟…

اوریانا فالاچی (۱۳۹۲):

     مهم این است به‌خاطر بیاوریم که آدمیان درخت نیستند، و رنج یک موجود انسانی هزار بار بزرگ‌تر از رنج یک درخت است زیرا که آگاه است، زیرا که هیچ یک از ما آرزوی جنگل لشدن ندارد، که تمام دانه‌های یک درخت، درخت نمی‌شوند… (نامه به کودکی… ص۱۱)

     شاید همه کسانی که بخاطر مشکل جسمی خود و یا عزیزانش به بیمارستان مراجعه کرده‌اند سئوال شود شبیه چنین تجربه‌هایی طرح کنند و احیانا گلایه‌ای داشته باشند، و شاید ما مردمانی احساسی هستیم و انتظاری که از بخش درمان داریم کنترل از دست می‌دهیم و شاید بروز احساسات و بعضا پرخاش طبیعت چنین محیط‌هایی باشد و یا آشنا نبودن به وظایف کارکنان در بخش‌های مختلف که طبیعی است. مواجهه با مریض از پذیرش تا ترخیص بیمار کار هر روز کارکنان بخش درمان است و برایشان عادی است ولی، صاحبان بیمار و شخص مریض انتظار دیگری دارند و به همین خاطر برخوردهای کارکنان غیرمنتظره می‌نماید، مثل آن‌چه در متن به آن اشاره شده. در این بین دنبال مقصر گشتن کار بیهوده‌ای است، کسی مقصر نیست! منطق چنین محیط‌های چنین است، مگر این‌که ظرفیت‌ها فکری و فرهنگی در سیستم بوروکراسی در شیب ملایم حرفه‌ای گرایی تقویت شودکه، فلسفه وجودی نهادها و سازمان‌ها چیزی غیر از این نیست.

۲۰/۰۴/۱۴۰۲- ذوالفقار صادقی

 

 

About ذوالفقار صادقی

Check Also

پرسش و پاسخ سیاسی-۸ (چالش چهاردهم):

به‌دنبال سقوط بالگرد و پایان زودهنگام دولت سیزدهم و روش سیدابراهیم رئیسی، انتخابات زودهنگامی با چالشی فراگیر و آگاهی بخش در کشور به‌وقوع پیوست، این متن نه در چگونگی انتخاب که بحثی جداگانه که تلاشی بود در حد وسع و دسترسی در بیان دیدگاهها و وصف بندی‌های اجتماعی و سیاسی که در آن بیندیشیم و کمک کار کشور در طی مسیر با سرعتی مطمئن و تعالی بخش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *