بسمالله الرحمن الرحیم
فلسفۀ زندگی-۲۱
قصهی عشق
چالدران، همان منطقهای که جنگ معروف چالدران در ۱۴۱۵ بین شاه اسماعیل صفوی با سلطان عثمانی بهوقوع پیوست و به روایتی ۲۷هزار از بهترین جوانان این کشور جان خود را فدا کردند. جنگی که صبغهی مذهبی آن زبانزد است در باورهای مردمان منطقه به درازای تاریخ ماندگار است تا جایی که مداحِ شام غریبان مادرم ارادت به اهل بیت مردمان منطقه را با شهرهای اردبیل و زنجان مقایسه میکرد. مطلبی که میخواهم بنویسم بیان عشقی است ۴۱ساله، از بهار سال ۱۳۶۲ شروع و تا بهار سال ۱۴۰۳شمسی مربوط به زندگی مادری است داغ دیده از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (دفاع مقدس)، به اختصار و در حوصله این نوشتار، با چشمانی تَر و دلی پُر درد برای آنهایی که هنوز از نعمت داشتن مادر برخوردارند.
اسمش «دلبر» است، در حالی که چهلودومین بهار عمرش را تجربه میکرد، در روزی که نزد ما ایرانیان به نحسی مشهور است، یعنی ۱۳فروردین (سیزده بهدر)، خبر شهادت فرزندش که در خرداد ماه زمان خاتمه خدمت سربازیش بود را شنید. مادری که برای فرزند، بقچهای آماده کرده بود و یک سالی بود که گاهی آن را باز میکرد، یک چادر گلدار، یک حلقه انگشتری و سایر مخلفاتی که برای بلهبرون فرزند شهیدش آماده کرده بود. چادر گلدار را پهن میکرد وبعد به آرامی آن را جمع میکرد، حلقه نامزدی را از درون جعبه جواهر درمیآورد و بعد از نگاهی دوباره سرجایش میگذاشت، نهایت بقچه را میبست و در صندوقچهاش میگذاشت. چقدر ذوق داشت، چقدر زمان کُند شده بود. ولی، همه آرزوهایش، همه ذوق و شوقش برای رفتن به منزل برادرش که دختر وی را عروس خودش کند با خبر شهادت فرزندش برباد شد، چنگ در صورتش انداخت، مدتها اثر خراش در گونههای چون ماهش مانده بود. دنیا و زندگی برایش تمام شد، هایهای گریست، کسی جلودارش نبود. تا آمدن جنازه فرزندش گاهی باورش نمیشد، ولی در ۱۷فروردین جنازه خونآلود شهیدش را جلوی چشمانش در خاک کردند، در جلوی دیدگان حیرتزدهام، مادرم خاک گور را بر سر میریخت، داد میزد، شیون میکرد، قطعاتی از ابیات شفاهی آذری که مشهور به «بایاتی» است، میسرود. این حالت بدون خستگی تا پایان زندگیاش ادامه داشت.
بعد از اذان صبح و در گرگ و میش سحرگاهان که خواب سنگینی بر ما مستولی میشد، مادرم خانه را ترک میکرد. تنهایی، از ترس سگهای چوپانان، روستا را دُور میزد، به سرِ مزار فرزندش که حدود یک کیلومتری فاصله داشت میرفت و تا نفس داشت میگریست، کسی نبود در تنهایی به دادش برسد، آرامَش کند و یا دلداریش دهد، و این پدرم بود که همیشه دنبالش بود تا بَرَش گرداند به خانه.
سال ۱۳۶۴بود که من هم هوای رفتن به جبهه به سرم زد، هیچ حرفی نزد، مخالفت نکرد در سکوت فقط نگاهم میکرد. به تازگی عروسدار هم شده بود، به اصرار پدرم را وادار کرد و همان دختر را به عقد من درآورده بود. با این همه، وقت خداحافظی یک کلمه هم نگفت که عازم نشوم، به مرخصی که آمدم متوجه شکسته شدن دندان جلوی مادرم شدم، سعی میکرد نبینم، پرسیدم چه اتفاقی افتاده، پاسخم نداد. از همسرم پرسیدم، گفت؛ همینکه از بدرقه شما برگشت، به صورت افتاد زمین، عین درختی که با تَبَر قطعش کرده باشند، آب پاشیدیم به هوش آمد، دهنش پر از خون شده بود، دندان جلویش شکسته شده بود. دوباره بدرقهام کرد، رفتم و با تسویهحساب برگشتم، گفتم دیگر از این غلطها نخواهم کرد، بهظاهر آرام شد.
عروسی خواهرم، داماد شدن من اثر کمی بر رفتارش داشت، نصیحتش میکردند، گوش میداد، چیزی نمیگفت، میگفت چشم و در عین حال قطرات اشک چون مروارید بر گونههایش غلطان میشد، طوری که ناصح هم به گریه میافتاد. سال ۱۳۶۶بود که مهدی (فرزندم) متولد شد، انگار بال درآورده باشد، بعدها متوجه شدم دیگر در سحرگاهان به مزار نمیرود، کمی آرام شده بود، تا آخر عمر کسی نمیتوانست در باره مهدی حرف بزند، کسی در خانه نمیتوانست بگوید مهدی چهکاری بکند، مهدی بزرگ شد، دانشگاه رفت و تا ازدواج کرد و برای منزل خودش رفت، مادرم جورابهایش میشست، کفشهایش را جفت میکرد، میگفت؛ مهدی من را از قبرستان جمع کرده، سنگ صبورم شده، تا آخر عمرش مهدی شد بود تکیه کلامش.
سال ۱۳۷۰ پدرم به رحمت خدا رفت، در مأموریت بودم و به مراسم خاکسپاریش نرسیدم، پدرم بزرگ خاندانم بود، و حالا در روستا مادرم بود و همسرم با بچههای کوچکم. میخواستم نقلمکان کنم به شهر محل خدمتم، مادرم میگفت شما بروید من نمیتوانم از فرزندم دل بکنم، داشتم خطای دیگری مرتکب میشدم، بایستی به حرفش گوش میدادم، نمیفهمیدم عشق را، سوختن را، فراق را، نهایت به قول من که هر وقت دلش خواست به زیارت مزار فرزند شهیدش بیاورم، راضی به مهاجرت شد. چه مهاجرتی! فقط جسمش همراه من بود، روح و روانش و همۀ حواسش مانده بود در وادی رحمت روستای بابالو.
سال ۱۳۷۱ به شهر خوی نقل مکان کردیم، اوایل هر هفته پنجشنبهها مادرم را به سر مزار فرزندش میبردم، وضع مالیام در اندازهای نبود که خودرو شخصیی داشته باشم. مجبور بودیم با خودروهای سواری در کنار سایر مسافرین تردد کنیم. اوضاع برایم مشکل شده بود، فقط همین نبود، مادرم ماشینزده میشد، سوار ماشین که میشد حالت تهوع امانش نمیداد، رانندهها غرغرکنان به خواهشم در نگهداری ماشین تن میدادند تا مادرم پیاده شود، دقایقی که هوای تازه میخورد دوباره سوار خودرو میشدیم، همینطور چادرش را میکشید سرش و تا رسیدن به مقصد نیمه بیهوش در بغلم در حالی که سرش را میگذاشت روی شانهام بود. یادم نمیرود روزی در ایست بازرسی «زرآباد»(۱) چند بسیجی خطاب به من که؛ خجالت بکش، جلوی همه زنی را بغل کردهای، حکم میکرد دستم را از سرش بردارم، پرسید کی هست، داشتم عصبانی میشدم، بر خودم مسلط شدم و گفتم، مگه کوری، زن هست دیگر. دستور داد چادر از چهرهاش بردارم تا ببیند، مادرم بیدار شد، رُخ نمود و پرسید چی شده، بسیجی که چهره نزار مادرم را دید پشیمان شد و اجازه حرکت داد.(۲)
بهار سال ۱۳۷۲ به شهرستان ماکو مأموریت یافتم، نقل مکان کردیم، وضع مالیام بدتر نیز شد، مجبور شدم به اداره بنیاد شهید ماکو مراجعه کنم، از پلهها بالا رفتم و به اولین اتاقی که درش باز بود وارد شدم، چند نفری مشغول صحبت بودند، پرسیدم؛ میتوانم در خصوص خانواده شهید سلیمانی(۳) بپرسم، استقبال کردند. خواستند بنشینم، پرسیدند اسم شهید، گفتم؛ صلحالدین سلیمانی. پروندهاش را آوردند، برگ مأموریتی نشانم دادند که هفته پیش به دیدار خانوادهاش رفتهاند! خدای من، چه چیزی میشنیدم، نزدیک یکسال بود که روستا را ترک کرده بودیم و حتی قبل از آن هم کسی از این اداره سراغی از مادرم نگرفته بود، حالا برگ مأموریتی میدیدم که به دیدار خانوادهام رفتهاند، داشتم کنترلم را از دست میدادم، دیگر نتوانستم داد نزنم، گفتم؛ بر پدر هر چی دروغگوست لعنت.
صدایم بلند شده بود، از جایمان بلند شدیم، یادشان افتاد که از من میپرسیدند چکاره این خانواده هستم، کارکنان دیگری نیز جلوی اتاق جمع میشدند که یکی را که آقای «اصغری» میخواندند وارد شد و علت داد و بیداد را پرسید، از پرخاش من و اینکه برایشان توهین کردهام گلایه کردند، از من پرسید، شما چکاره این خانواده هستی؟
گفتم، من برادر شهید هستم و شروع کردم که نزدیک یکسال است از روستای زادگاهم مهاجرت کردهایم، حکم مأموریت نشانم میدهند که هفته پیش به دیدار مادرم رفتهاند و …همه ساکت شدند، پرسیدم؛ اگر گفته شما دروغ نیست، بگویید به این مادر چقدر حقوق پرداخت میشود، مسئول مالی را احضار کردند، دفتری را آوردند و شروع به جستجو، بهتزده شدند، میگفتند امکان ندارد! ۱۰سال بود که مادرم هیچ حقوقی دریافت نکرده بود… از همان جلسه به بعد بود که حقوق ماهیانه مادرم برقرار شد.
سال ۱۳۷۵بود که مجدداً به شهرستان خوی مأموریت یافتم، پرونده مادرم را نیز به اداره بنیاد شهید خوی منتقل کردم، پیغام دادند برای مادرم وام مسکن تعلق میگیرد، مادر من مسکن لازم نداشت. سال ۱۳۸۵ آقای موسی طجرلو (رئیس بنیاد شهید) آمد منزل و عیادت مادرم و گلایه کرد که چرا وام مسکن نمیگیریم.
گفتم، مادرم برای زیارت مزار فرزندش مجبور است مسیر ۸۰کیلومتری را با خودروهای بینراهی تردد کند، کمک کن صاحب خودرو شویم، کمک کرد وامی تهیه شد و صاحب خودروی شخصی شدیم. خیالم کمی راحت شد، هر موقع میخواست و معمولاً در آخر هفته به زیارت میرفتیم، دیگر از رانندهها و مسافرین خواهش نمیکردم بخاطر مادرم کمی تحمل داشته باشند ولی ماشینزدهگی، حالت تهوع و روحیۀ داغون، کار خودش را میکرد، توان فیزیکیاش به تحلیل میرفت، سردردهایش شدت پیدا میکرد، متوجه شدیم دُچار فشار خون شده، فشار خونش نظم پیدا نمیکرد، در هر مراجعهای پزشک توصیه به آرامش میکرد. میگفت، مادر بایستی بر اعصابت مسلط شوی، افسرده شدهایی، مواظب نباشی وضع جسمیات بهتر نخواهد شد. قرصهای زیر زبانی همیشه در دسترس بودند، چند سالی گذشت، متوجه گشادی دریچههای قلبش شدیم، زمانی بود که کهولت سنش اجازه جراحی نمیداد، با این همه، هیچوقت و در هیچ زمانی نتوانست از نام و یاد عزیز سفر کردهاش غفلت کند.
«علت عاشق ز علتها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست»
از خودرو که پیاده میشد، با تکیه بر عصا، انگار بُرجی از عطوفت بود در حرکت، دیگر متوجه اطرافش نبود، به آرامی در کنار مزار فرزندش مینشست، دستی روی سنگ مزار میکشید، خیال میکردم میخواهد فاتحه بخواند، گریه نخواهد کرد، یکدفعه خم میشد، بوسهای میزد و بعد گونهی راستش را میگذاشت روی سنگ مزار، بوسهای دیگر و گونهی چپ و شروع میکرد، انگار همین الآن مراسم تدفین باشد، مثل ابر بهاری، قطرات اشک چون مروارید غلطان از دیدگانش سرازیر میشدند. دکلمههای آذری به ردیف و قافیه در سوز فرزند میسرود، آهی از نهادش میکشید که دل سنگ را آب میکرد، آخ فرزندم، آخ همۀ امیدم در خاک، وای دلِ پاره پارهام در خاک. و من چیزی جز عشق نمیدیدم که سرکش بود، خونین و ویرانگر بود در لباس سربازی در خاک بود و سوختن و خاکستر شدن مادرم.
در طول ۴۱سال فراقش و بخصوص از وقتی که بهدنبال جابجایی مأموریتم مجبور به همزیستی در غربت شد، متوجه شدم لحاف-تشکی که در آن میخوابد، بالش خود را در سمتی قرار میداد که روبرویش قاب عکس فرزندش به دیوار نصب شده بود، طوری که وقتی از خواب بیدار میشد، دیدگانش به تصویر فرزندش دوخته میشد و وقتی به خواب میرفت، چشمانش با تصویر قاب عکسی بسته میشد.
«دل مگر مُهر سلیمان یافته است که مهار پنج حس برتافته است»
در این مدت اگر قبول میکرد به پزشک مراجعه کند، داروهایش را بهموقع مصرف نماید، بیش از آنکه به فکر سلامتیاش باشد، به فکر این که نکند مریض باشم، زمینگیر شوم و از زیارت تربت فرزندم بازمانم. بهراستی همه حواس پنجگانهاش به دیدار معشوقِ در خاک خفتهاش بود. مولوی عشق را «خورشید جان» نامیده؛
»عشق را از کس مپرس از عشق پرس عشق خود خورشید جان است ای پسر»
«ترجمانی مَنَش محتاج نیست عشق خود را ترجمانست ای پسر»
عشق مادرم به فرزندش، عشقی خالص و بیریا و تمام نشدنی بود و مادرم به دلدادگی عشق را ترجمه کرد، عشق بود که مثل خوره روح و روانش و جسم و جانش را به مرور زمان فرسود.
از اسفند ۱۴۰۱ نَفَسش به تک افتاد، مصرف داروی زیرزبانی افزایش یافت، نهایت در اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ پزشک جوانی تشخیص داد که علاوه از مشکل قلبی ریههایش با شدت بیشتری درگیر شدهاند و در بیمارستان آیتالله خویی بستری شد، در نیمه اول سال ۳مرحله و هر بار ۱۵روز بستری شد و در نیمه دوم سال در منزل مراقبش بودیم و ریههاش با دارو و تحت کنترل پزشک در حال درمان بود، کپسول اکسیژنی تهیه شد و گهگاهی که اکسیژن خونش پایین میآمد کمککارمان بود.
عید امسال، مصادف بود با ماه مبارک رمضان، شبهای احیا را سعی میکرد بیدار بماند، مشغول نماز و دعا میشد، میگفت نمازهای قضا شدهام در بیمارستان را تمام کردهام. از من با یادآوری یکسالی که به زیارت خاک فرزندش نرفته بود قول گرفت بعد عید فطر برویم وادی رحت.
روز ۱۳فروردین با رضا (فرزندم) تماس گرفت، گفت؛ میدانی که سالگرد شهادت عمویت است! به سرِ مزارش برو و نزری پخش کن. من در حدی حواسم به احوال مادرم پرت بود که یادم رفته بود سالگرد شهادت برادرم است، منقلب شدم، همسرم گفت؛ ساعتی پیش آدرس کفنی که از سفر کربلا و خاکی که از حرم حضرت علی(ع) آورده بود را در صندوقچه میداد که آمادهاش کنید.
شب از نیمۀ ۱۵فروردین گذشته بود، گفت؛ کپسول اکسیژن را نصب کنم، تا ساعت ۳۰/۱ آرام شد و خوابید، به رسم همیشه و قبل از همه ما با صدای اذان صبح بیدار شد و برای گرفتن وضوع رفت، یکدفعه صدای سرفهاش بلند شد، دنبالش رفتیم، خون بالا آورد و تا اورژانس برسد، در کسری از ثانیه جان به جان آفرین تسلیم کرد و در همان روزی که فرزنش را به خاک سپرده بود، در کنار مزار فرزندش در وادی رحمت روستای بابالو از توابع شهرستان چالدران و طبق وصیتش، برای همیشه از غربت رهایی یافت و آرام گرفت.
«غربتم از مرگ مادر صد دوچندان گشته است آشیانم در بهار آری که ویران گشته است
آنکه چشمش حسرت دیدار من را قاب شد چشم من اندر غیابش سخت گریان گشته است
غم نوردد این بیابان را چه سازم چارهای ناخدا از ناشکیبی غرق طوفان گشته است
بر تو نفرین ای جدایی طاقتم را بردهای در تو آری بینهایت غصه پنهان گشته است
نعمت روی زمین حتی نیرزد ارزنی بیتو دنیا با فراخیها چو زندان گشته است»
مادرم، مصداقی از کلام علی(ع) در خطبۀ ۱۵۴بود(۴)؛ «مؤمن» بود، «فروتن» بود و «مهربان»، خیرخواه و همسایهدار. این خصایل که بطور طبیعی و طبق خصلت ما ایرانیها معمولاً در بعد از مرگ انسان تعریف و بعضاً در آن غلو میشود. لیکن؛
«خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران»
بعد از دفن مادرم، هر کسی بخشی از خصوصیاتش را میگفتند، گفتهها بهکناری، با ذکر ۲نمونه که یکی در زمان حیاتش زبانزد بود و دیگری را به تازگی میشنیدم، بازگو میکنم:
منطقه چالدران در شمالغرب و یکی از محرومترین مناطق کشور محسوب میشود، منطقه به لحاظ جغرافیایی در بنبست، کوهستانی و بهطبع آن مردمانی مذهبی، سنتی و پرتلاش دارد و این همه را اوضاع اسفبار اقتصادی به نهایت رسانیده است. بیان من مربوط به زمان پیروزی انقلاب اسلامی، جنگ تحمیلی و قبل از آن را شامل است و نه وضع فعلی که نیاز به بازبینی دارد.
مورد اوّل– ۱۳فروردین ۱۳۶۲، وقتی خبر شهادت برادرم رسید، موعد عروسی فرزند حاج حسن بود(۵)، فرزند حاج حسن مثل برادرم سرباز ارتش و در مرخصی بسر میبُرد، خبر شهادت که در روستا پیچید، همه بهتزده شدند. طبق رسوم محلی قصد موکول کردن برنامه عروس به زمان دیگری شد، فردای همان روز؛ مادرم با پدرم به دیدار حاج حسن رفتند، خواستند مراسم عروسی برگذار شود. در روستای ما رسم بود عروس را سوار بر اسب به خانه بخت میآوردند و پدرم اسب خود را برای آوردن عروس تحویل دایی داماد داد و مراسم عروسی تا قبل از آمدن جنازه شهید برگزار شد. اهالی روستا و کسانی که اقدام مادرم را در برخورد با مسئله دیدند و نقل کردند، از دلِ بزرگش و از منش معصومانهاش گفتند و میگویند.
مورد دوّم– مهری خانم که حالا زنی پا به سن گذاشته است، از همسایگان قدیمی ما در روستا بود، برای عرض ارادت و تسلیت آمده بود منزل ما و تعریف میکرد:
فرزند بزرگم ۳-۴ساله بود، با همسرم حرفم شد، شوهرم بعد دعوا رفت دنبال کار کشاورزی و من در حالی که در آستانه درِ حیاط فرزندم را بغل کرده و میگریستم. یکی از همسایهها آمد پیشم وضمن دلداری به طعنه گفت؛ چقدر بایستی تحمل کنی، رها کن این زندگی را برو پیش خانواده پدریت تا قدرَت دانسته شود. حاج خانم (مادرم)که از دور نظارهگر بود، بعد رفتن ناصح اول، آمد پیشم، دلداریم داد و اینکه دعوای زن و شوهری طبیعی است، دستم را گرفت و گفت؛ شوهرت آدم صاف و صادقی است، شرط میبندم الآن از دعوای با تو پشیمان شده، بلند شو، الآن کار کرده و خسته شده منتظر شماست، برایش غذا و چایی بِبَر. فکر کردم فقط یک نصیحت ساده برای رام کردن من است. به حرفش گوش دادم، برایش غذا و چایی بُردم، دیدم نشسته و چشم بهراه من و از کرده خود پشیمان. مهری خانم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، زندگیش را مدیون نصایح مادرم میدانست.
مادرم:
«قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند میان آن همه تشویش در تو مینگرم»
شب چهارم از فراق گذشته، فرزندانم اصرار میکنند در خصوص مادر بزرگشان بنویسم، گقتم؛ شما که میدانید مدتی است نوشتن را کنار گذاشتهام، نمیخواهم بنویسم. قبول نکردند، گفتم؛ میدانید که سایتم تعطیل شده و دیگر فعال نیست.(۶) ساعتی بعد، سایت را مجدد بازیابی و تحویلم دادند و خواستند بنویسم، شروع کردم به نوشتن این سطور به نام و یاد مادر داغ دیدهام، از قصهی عشقی که به فرزند شهیدش داشت و از وصالش در همان روزی که معشوقش را در خاک کردند و دست از زندگی شست و در نیمه دوم عمری که از خدا گرفته بود فقط نفس میکشید زنده بود و زندگی نمیکرد، یقین دارم این قصه را در احوالات همه مادران داغ بر دل نشسته میتوان یافت و تقدیم به مادرم و مادران شهیدان عزت و سربلندی این آب و خاک.
ذوالفقار صادقی – 26 فروردین ۱۴۰۳
پینوشت:
- روستای زرآباد در منطقه کوهستانی و در مسیر جاده خوی به چالدران، فعلاً گسترش یافته و تبدیل به شهر شده است.
- مادرم تا آخر عمر از ماشینزدگی در رنج بود، هیچ درمانی افاقه نمیکرد.
- شهید صلحالدین سلیمانی، برادر ناتنیام بود و به همین خاطر اسم فامیل متفاوتی داریم، از وقتی در کودکی پدرش به رحمت خدا رفت و مادرم با پدرم ازدواج کرد، در کنار هم بزرگ شدیم. برادرم، در منطقه کلانتر از توابع شهرستان سرپلذهاب در غرب کشور بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
- ر.ک.به؛ نهجالبلاغه، ترجمه؛ مرحوم دشتی.
- یکی دیگر از فرزندان حاج حسن به اسم «محمدباقر» است، دوست و همکلاسی بودیم، در کسوت بسیجی و در عملیات والفجر۸ در منطقه کارخانه نمک از توابع فاو به شهادت رسید و الآن مزار شریفش در کنار برادرم در وادی رحمت روستای بابالو واقع شده.
- ناملایمات سیاسی باعث تعطیلی سایت شد، از سال ۱۳۹۴ راهاندازی و فعال بود، در اسفندماه ۱۴۰۲ ضمن تعطیلی تصمیم بر ننوشتن گرفتم، این نوشتار نخستین نوشتهای است که در دُور جدید، منتشر میشود.