بسمالله الرحمن الرحیم
فلسفۀ زندگی-۲۴ (روایت جوانشیر):
فلسفه زندگی چیست؟ سئوالی که پاسخ به آن ساده است و پیچیده، بستگی به نگاهی دارد که هر فرد و جامعهای به زندگی دارد، مهم پیدا کردن مبنای ذهنی است که بسان عینکی در چشمان ما که زندگی را با تاریخش و با معارفش و با اجتماع و فرهنگش چه شکلی میبیند، بهنظر میرسد زندگی را فلسفهای همهفهم همان زندگی است با همهی هنجارهایی که وجود دارد، چگونه؟ در روایت جوانشیر(۱) پاسخی میتوان یافت!
جوانشیر از رزمندگان زمان جنگ عراق علیه ایران، دورانی که ما مقدسش میدانیم. در دورهمی دوستان رزمنده که هر کدام خاطرهای از زندگیشان در همهمۀ مردان و از دل آتش و خون میگویند، در جمع کسانی که در قاب بیرنگ دفاع مقدس رنگی سبز و سرخ وسفید زندگیشان را نمودی متفاوت بخشیده، روایتی شنیدنی دارد، بهقول گابریل گارسیامارکز، «زندگی آنچه زیستهایم نیست بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده است و آنگونه است که به یادش میآوَریم تا روایتش کنیم» و جوانشیر روایت میکند:
روایت اول(۲):
سال ۱۳۶۷، روزهای آخری که جنگ بعد از هشت سالِ نفسگیر به انتهای خود رسیده بود و ما بیخبر، گردان ما در کنار نیروهای شهرستان تکاب مستقر بود، سرباز «شریزاده» بهسختی زخم برداشته بود، منتقل کردم به سنگری که تعداد ۳نفر از نیروهای رزمنده تکاب نیز مجروح شده بودند، از امدادگر خواستم تا اقدامات اولیه انجام دهد و من دنبال پیدا کردن آمبولانس و انتقال مجروحین، چند قدم از سنگر فاصله گرفتم که صدای صفیر گلولۀ توپ فرانسوی میخکوبم کرد، همینکه صدا قطع شد دراز کشیدم، وقتی صدا قطع میشود یعنی موعد اصابت گلوله به هدف است، گِلولای پاشید، از زمین بلند شدم، دیدم گلوله درست به همان سنگری اصابت کرده که مجروحین درآن بودند، رفتم بالای سرشان، هر چهار نفر به همراه امدادگر به شهادت رسیده بودند.
جوانشیر که با حرارت تعریف میکرد، یکدفعه حرفش را قطع کرد، ساکت شد، بغض گلویش را گرفته بود، اشک بر چشمانش حلقه زد، عاقلانه میخواست جلوی احساسش را بگیرد، میخواست منطقی رفتار کند ولی زورش به احساسش نرسید، داشت خفه میشد، برای لحظاتی ساکت ماند و همه ما مثل او، بعد از مدتی شروع کرد، از سنگر که فاصله گرفتم، مدتی گیج میرفتم، نشستم، وقتی آرام شدم گرسنگی وادارم به حرکت کرد. دنبال غذا، از دور وانت تویوتایی دیدم که چادرپیچش کرده بودند، حدس زدم مواد غذایی است، از لای چادر برزنتی دست بردم داخل دستم خورد به بستهی سفتی، محکم گرفتم، سعی کردم بیرونش آوَرم، زورم نرسید، شروع کردم بندهای چادر را باز کردن، وقتی چادر را کنار زدم، جسم بیجان رزمندهای از نیروهای تکاب بود، دستم به پوتینش چسبیده بود، گرسنگی یادم رفت. در صفحه شطرنج زندگی مات شده بودم، خشکم زده بود، زندگی را با همهی شیرینیهایش فراموش کرده بودم. آری، جنگ را به قیمت جان شیرینمان زندگی میکردیم تا فرزندان این آب و خاک رهایی را و آزادگی را ریشه در خاک پاک ایران یادشان نرَود.
«تو ای مرز شاهان کشور سِتان تو ای میهن رستم داستان
تو ای بوسهگاه کهان و مهان تو ای نور چشم و چراغ جهان
هماره به نیکی تو را یاد باد بر و بومت آزاد و آباد باد»
روایت دوم(۳):
فرمانده پایگاه مسجدمان، خواست برای تعدادی دانش آموز خاطرهای از دوران دفاع مقدس تعریف کنم، شروع کردم؛ آذرماه سال ۱۳۶۳، گردنه زمزیران، نیروهای ما در تأمین جاده بودند، عصر و نزدیک غروب بایستی به مقرمان بازمیگشتیم و من بایستی با تیراندازی به مواضع ضدانقلاب به نیروهای در حال ترک محل کمک میکردم تا آسیب نبینند، آخرین نفری بودم که بایستی به وانت تویوتای در حال حرکت سوار میشدم، سرمای کوهستان، گِل ولای جاده و خودروی در حال حرکت در جاده خاکی، بایستی خودم را به آن میرساندم، نمیتوانستم، ابتدا اسلحهام را پرت کردم به داخل وانت و تمام توانم را در پاهایم جمع کردم و دویدم، دستم رسید به لبه عقبی وانت، پاهایم از حرکت ایستادند، پاهایم روی زمین گلِ ولای و تکانههای دستانداز کشیده میشد، طاقتم طاق شده بود، نزدیک بود دستم را رها کنم، بچهها داد میزدند بیا بالا، نمیتوانستم. خضرلو به دادم رسید، دست انداخت کمرم فانسقهام را گرفت و از جا کند، مثل فیلمهای اکشن، پاهایم از زمین کنده شد و جسمم در یک دایره ۱۸۰درجهای چرخانیده شد و به پشت افتادم کفی وانت، باورم نمیشد، گفتند خدا را شکر، تمام شد.
دانشآموزان متعجبانه نگاهم میکردند، از فرمانده پایگاهشان میپرسند که، این آقا واقعاً راست میگوید!؟ مگر ممکن است! سخن جوانشیر تمام شد در حالی که ازعلت باور نکردن دانش آموزان متعجب بود. این دفعه، من بودن که به تعجب بغض گلویم را میگرفت که چرا نسل جدید با تردید به روایت جوانشیر و جوانشیرها نگاه میکنند؟
زندگی بعضی وقتها گیج کننده است وقتی فهمی از آن نداشته باشیم، وقتی به پوچی برسیم آنوقت نهتنها از گیجی خارج نمیشویم که تبدیل به انسانهای روانرنجور میشویم که عمیقاً و بدون اینکه بفهمیم در بحران معنایی فرورفتهایم، بههمین خاطر بایستی باور کنیم که زندگی یادگرفتنی است تا از وابستگی رها نشویم حتی عشق بهکارمان نمیآید، تا یاد نگیریم جایگاه انسانی خود را و شخصیت انسانیمان را از دست خواهیم داد و در حقارت بیپایان روزگار خواهیم گذرانید و ما زندگی را در مواجهه با شغالانی که بیشۀ این سرزمین را خالی فرض کرده بودند در توجه و یافتن سلاح مبارزه در ذهنمان که راهنمایمان شد تا هر آنچه از آلات دفاعی یافتیم بر حریصان این سرزمین مقدس تاختیم تا اجانب بار دیگر دچار کوربینی نشوند و فرزندان ما شادی را و شادکامی را درآغوش بگیرند و حال برای نسل شما و آیندگان روایت میکنیم که تلخکام شدیم تا شما رنجور نباشید.
زندگی را قانونی است یاد گرفتنی و به ناچار بایستی به آن تن داد چنانچه ما آن را با پوست و خونمان به تمرین نشستیم، تا رنج یادگیری این قانون را نپذیرید دُچار مرض ترس و چاپلوسی خواهید شد و این قانون شهامت است و فضیلت اخلاقی تا از دایرۀ تحقیر و سرگردانی رهایی یابید و رزمندگان مخلص دفاع مقدس آن را روایت میکنند، روایتی از سرِ اخلاص که مبنای زندگی جاودان است و باور کردنش دشوار، بههمین خاطر جوان نورسیده روایت جوانشیر را به آسانی نمیتواند باور کند.
زندگی را مراحلی بههم پیوسته است، از وقتی بر نطفهمان روح الهی دمیده میشود (وَنَفَختُ فیه مِن روحی) تا زمانی که متولد میشویم، راه رفتن و حرف زدن یاد میگیریم و تا جوانی و میانسالی، پیری و مرگ اما، این همۀ داستان نیست، در بخشی از زندگی وارد صناعت میشویم، یاد میگیریم، تلاش میکنیم، تشکیل خانواده میدهیم، خلاقیت نشان میدهیم و در آخر میرسیم به بخش آخر زندگی، بخش آخری که بایستی برای نسل بعدی، برای فرزندانمان روایت کنیم که چه گُلی و یا چه گِلی بر سر خود، خانواده و جامعهمان زدهایم! یارای بازگشت به عقب نیست، سربلند و با افتخار و یا سرافکند و شرمگین.
جوانشیر و جوانشیرها دوران جوانیشان را در دفاع از سرزمین پرافتخار ایران که همزمان توسط نوادگان اعراب بادیه نشین و با شعار و یادآوری قادسیه که استقلال و تمامیت ارضی کشورمان را هدف قرار داده بودند و شغالان خفته از درون که عزت و آزادیمان را مورد هجمه قرار داده بودند و این هر دو در روایت دوگانۀ جوانشیر دیدنی است، برخاستند و در دفاع از این آب و خاک و هموطنانشان باران بلا را و طوفان سهمگین زندگی را زندگی کردند، و رسیدند به بخش آخر زندگی تا روایت کنند عشق را، روایت میکنند زندگی و معنی آن را نه با این هدف که باور بکنند یا نکنند ولی، نگران و انتظار بهحقی است که در نوبتی و فرصتی که در آیندۀ نهچندان دور نصیب نسل کنونی خواهد شد، وقتی خواستند روایت کنند چه حالی خواهند داشت. امید که بگویند در پیشرفت و ترقی این ملت و سرافرازی این کشور چه گُلی بر سر تمدن ایرانی زدهاند و یا در ناباوری وارد بحران معنایی خواهند شد که خدا نیاورد چنین روزی که شایسته نسل کنونی نیست.
۲۴ بهمن ۱۴۰۳ – ذوالفقار صادقی
پینوشتها:
- جوانشیر مهدیزاده، از رزمندگان دوران دفاع مقدس، اهل و ساکن شهرستان خوی.
- روایت اول، مربوط به مرداد ماه سال ۱۳۶۷، جانشین گردان امام حسین(ع) و محل حادثه، بنه تدارکاتی در کنار پُل فلزی بین سردشت و مهاباد.
- روایت دوم، مربوط به تاریخ ۲۹/۹/۱۳۶۳، گردنه زمزیران، نزدیکی روستای میاوان.