فلسفۀ غرب؛ از آغاز تا قرن هفدهم:
مقدمه؛
فلسفه وجودی هر پدیدهای ربط وثیقی با تاریخ آن موضوعیت پیدا میکند و به همین خاطر است که سخن گفتن از فلسفه نیز بدون توجه به ریشههای پیدایی آن ابتر خواهد بود و در همین منظر است که آغاز حکمت را مشرق زمین دانستهاند و غربیها برای ساخت تمدن خود، بُنمایههای فلسفی خود را از ایران، مصر، سوریه، کلده و هندوستان اخذ، پرورش و در طول تاریخ بر آن انباشتهاند. فلسفه را اگر در اندیشیدن برای پالایی زیست انسانی معنی کنیم، به قول «پوپر»؛ «ساده دلانه است که بپنداریم پس از فروپاشی نازیسم در آلمان[، فاشیسم در ایتالیا] و فروریزی کمونیسم در مامشهرِ آن روسیه، اندیشه توتالیتر سپری شده است. روان بسیاری از ما به زهر این اندیشه آلوده است که اگر مجال جلوهگری یابد زندگی انسانی، چون پیش، در دوزخ میگذرد.» همانطوری که در شکل آپارتاید در آفریقای جنوبی و یا بعثی در عراق و رژیم صهیونیستی با شعار دموکراسی خواهی در فلسطین، شاهدش هستیم. همین نمونهها و فلسفیدن در علت وجودی چنین پدیدههایی میتواند طریق درست اندیشیدن و حقیقت یابی و خداگونه بودن را به ما بیاموزد. این مختصر کلیات و اختصاری است در نگاه اندیشمندانه و برداشتی آزاد از آنچه در دوران خانهنشینی اپیدمی «کرونایی» یافتم، است.
تصوراتی از زندگی فلسفی انسانها محصول دو عامل دینی و اخلاقی که ما وارث آن هستیم و دیگری از نوع علمی و تحقیقی است و فلسفه تحقیقاً حد وسط این دو قرار دارد. به عبارتی؛ از الهیات، تفکر در موضوعاتی را شامل میشود که بدست آوردن دانش قطعی دربارهشان میسر نشده است و علم، به عقل بشر تکیه دارد و از دلایل نقلی مثل سنت و وحی و مکاشفه جدا است. چیزی که در میانه این دو مهم مغفول نماند، سیاست است که اغتشاش و هرج و مرج و با ایجاد چالش در زندگی انسانها، ذهنیت فلسفی را باعث شده است.
فلسفه، جدا از الهیات، در قرن ششم پیش از میلاد در حالی سیر تئوریکی خود را آغاز کرد که شاهنشاهی ایران به دست کوروش بنیان گذاشته میشد و مصادف با وجود زرتشت و کنفوسیوس، آغاز شد، و پس از گذراندن دورۀ خود با ظهور مسیحیت و سقوط روم باز در الهیات غرق شد. دومین دورۀ عظمت آن، یعنی فاصله یازدهم و چهاردهم، زیر سلطه کلیسای کاتولیک بود، مگر در عصر چند یاغی بزرگ مانند امپراتور فردریک دوم (۱۱۹۵-۱۲۵۰). این دوره با آشفتگیهایی که در نهضت «اصلاح دین» (رفورم) به حدِ اعلی رسید، پایان یافت. دورۀ سوم، یعنی قرن هفدهم تا عصر حاضر، بیش از هر دورۀ پیشین تحت تأثیر علم قرار گرفته است. عقاید دینی کهنه هنوز به اهمیت خود باقی است، ولی احساس میشود که به توجیه و دلیل احتیاج دارد، هر کجا علم ایجاب کند آن عقاید دیگرگون میشود. در این دوره کمتر فیلسوفی به دین و مذهب اعتقاد تام و تمام دارد. اگنون در نظر فلسفه اهمیت دولت از اهمیت کلیسا بیشتر است.
فلسفه در ۴ و ۵ و ۶ پیش از میلاد:
فلسفه را مشهور است که با فردی بنام طالس (۵۸۵ق.م) از اهالی ملطیه است، آغاز شد. وی که منسوب به مکتب ملطیه بود و طبق نظر این مکیب که بر اثر تماسِ فکر یونانی با بابل و مصر شکل گرفت، معتقد بودند که کائنات خلق نشده و در سیر تکاملی بوجود آمده و با این تفکر میخواستند وحدت مادی هستی را ثابت کنند. لیکن، قبل ظهور سقراط، تعدادی که به فلاسفه هفتگانه مشهور است زیربنای فکری غرب را پایهگذاری کردند، این حکما عبارتند از؛ بیاس (Bias)، پیتاکوس (pittacus)، کلئبول (cleobule)، میزون (myson)، فیلون (chilon) و سولون (solon) که اعتقادی به کون و فساد نداشتند و همه را در تغییر و تبدیل میدانستند و بعد از این افراد، فلاسفه دیگری پا به عرصه گذاشتند که برخی از صاحب نامان آنها عبارتند از:
هراکلیتوس؛ نظر تحقیرآمیزی نسبت به نوع بشر داشت، میگفت فقط زور و چماق است که میتواند بشر به سوی خیر و صلاح هدایت نماید، «خران کاه را بر طلا ترجیح میدهند.»، گفته میشود که با «دارای» بزرگ هخامنشی مکاتبه داشته است.
فیثاغورث (۵۳۲ق.م)؛ به مصر و ایران و هندوستان مسافرت کرده و در اواخر سدۀ ششم به یونان برگشت، وی را پیامبر دین و ریاضیات میدانستند و بر اساس نظریات وی حکومتی از مقدسان تشکیل میشد. پیروان او مذهب تناسخ داشتند و خوردن جانوران را روا نمیدانستند. از مشهورترین آنها، فیلسوفی بنام «بقراط» و معاصر «اردشیر درازدست» در ایران بود.
ذیمقراتیس که به حکیم خندان معروف بود، و کیتوفانوس را موحد میدانستند.
برماندیس؛ به وجود معتقد بود و تغییر و تبدیل و حرکت را بکلی خطا و غیر واقعی میپنداشت.
از دلِ همین کشمکشهای فکری – فلسفی بود که سوفسطائیان ظهور کردند. این حکما، میزان همه چیز را انسان میدانستند و در فن و جدل و مناظره مهارت داشتند و در روش قشر فرهیخته و طبقه بالای جامعه را در این فن بسان وکلای دعاوی امروزه تربیت میکردند. معتبرترینِ این طیف فردی بنام پروتاغوراس بود که به دلیل عدم ابراز عقیده به مذهب تبعید شد.
شکلگیری ستونهای سهگانۀ فلسفه غرب:
سقراط(۴۶۹) ؛ برعکس سوفسطائیان که دانش مجادله را در میان قشر مرفه و سیاستمداردر قبال اخذ پول ترویج میکردند و فلسفه و حکمت را دونِ شأن عامه مردم میدانستند، وظیفه خود را متنبه ساختن و آگاه ساختن عامه مردم و هر آنکس که طالب دانستن بود، میدانست. او فلسفه را به معنای دوست داشتن و خردمندی تعریف میکرد. به این طریق، «فلسفه را از آسمان به زمین آورد» تا مردم را نسبت به نادانی خود آگاه سازد و به همین خاطر است که جنبۀ پیغمبری و مرجعیت در فلسفه و حکمت پیدا کرده است. او خوشی و سعادت و فضیلت را نه در لذات و شهوت که بطور مطلق در دانش و حکمت راهنما بود. سقراط در سیاست طبع دیگری ترویج میکرد و مدارا با مردم و توجه و اقناع افکار عمومی را به جای قهر و زور در فلسفۀ عملی خود میدانست، و به همین خاطر فضایل انسانی را در حکمت و شجاعت و عفت و عدالت و در نهایت خداپرستی ترویج میکرد و به همین خاطر مغضوب قدرتمندان شد و به تاریخ ۳۹۹ق.م محاکمه و به شوکران، به زندگیاش پایان داده شد. او میگفت:
- آسانترین و شریفترین راه، از پای درآوردن دیگران نیست، بلکه بهتر ساختن خویشتن است.
- فقط علم میتواند آدمی را به فضیلت برساند.
افلاطون(۴۲۷-۳۹۹ق.م)؛ معاصر داریوش دوم و اردشیر دوم و ولادت او در سال ۴۲۷پیش از میلاد است، شاگرد سقراط بود و باغی را برای ترویج اندیشههایش تأسیس کرده بود که آکادمی نام داشت و بر سردر آن نوشته بود هرکس هندسه نداند وارد نشود، علم را در معقولات میدانست و عنوان «فیلسوف شاه» منتسب به وی است. به همین خاطر عمل سیاست را تنها در خورِ حکیم میپنداشت. فلسفه افلاطون براساس تمیز دادن میان واقعیت و صورت ظاهر یا بود و نمود که نخستبار «پارمیندس» آن را بیان کرده بود، استوار است. او، فیلسوفی ایدئالیست بود، میگفت؛ در جامعۀ فاسد فیلسوفان یا همرنگ جماعت میشوند یا ناچار،گوشهگیری اختیار میکنند.
ارسطو؛ شاگرد افلاطون و مربی اسکندرمقدونی بود که در سال ۳۸۴پیش از میلاد در استاگیرا از مقدونیه متولد شد. ارسطو نخستین کسی بود که علم و حکمت را در شعب متعدد و از هم تفکیک کرد و علم منطق ابداع وی است. هرچند شاگردی افلاطون میکرد ولی اختلافات اساسی با وی پیدا کرد، برخلاف استادش که جمعگرا و اولویت را به اجتماع میداد، فردگرا بود چه هیئت اجتماعیه را وجودی مستقل از افراد قبول نمیدانست و به همین خاطر معتقد بود که انقلابات در ممالک «وقتی روی میدهد که مردم در حقوق یکسان نباشند و در تقسیم اموال و مناصب و شئونات و اجر و مزد میان آنها رعایت تناسب و استحقاق نشود و از این جهت ناراضی گردند.» او فضیلت انسان را موافقت نفس با عقل و اشرف لذائذ را تفکر میدانست. اگر سقراط را آورنده فلسفه از آسمان به زمین بدانیم، بدون شک ارسطو سیاست را از آسمان به زمین آورد.
نگاهی به فلسفه اسلامی در قالبهای سهگانۀ؛ «مشائی»، «اشراقی» و «متعالیه» به خوبی نشان از وجود ردپایی از نظرات ارسطو، افلاطون و سقراط در آن وجود دارد. حکمت مشائی که منسوب به ارسطو و بر پایۀ استدلال و اعتبار عقلی است و نامآورانی چون؛ اسحق کندی، ذکریای رازی، فارابی، ابنسینا و دیگران را شامل است. فلسفۀ اشراق که برپایههای ساده و عامهپسند استوار گردیده و حکمایی چون؛ ملاصدرا، مولوی و سهروردی آن را نمایندگی میکنند. حکمت متعالیه که در صدد تطبیق مذهب تشیع با فلسفه است از فلاسفهای چون؛ جرجانی و سعدالدین تفتازانی و دیگران را در بطن خود دارد.
متأخرین از حکمای قدیم:
مشهورترینِ این فلاسفه که در سدۀ چهارم پیش از میلاد بر دانش بشری افزودند، عبارتند از:
اپیکور(Epicure)؛ معاصر خلفای اسکندر مقدونی و در ۳۴۱ پیش از میلاد متولد شد، اپیکور برخلاف سقراط که سعادت را در طلب دانش میدید، خوشی را در ادراک لذائذ پنداشت، پیروانش نزد مردم به خوشگذرانی معروف شدند، او فلسفه خود را مدیون ذیمقراطیس است.
کلبیها؛ حالت طبیعی پیشه خود میساختند و برای رسیدن به فضیلت بایستی همۀ تمتعات جسمانی و روحانی را ترک کرد. سرسلسله این جماعت فردی بنام دیوجانس (دیوژن) بود که در روز با فانوس روشن میگشت، علت را پرسیدند، گفت؛ دنبال انسان میگردم. مصداق آنرا میتوان در ادبیات ایران نیز یافت،
«از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
اسکندر کبیر در حالیکه بالای سر دیوجانس ایستاده بود و میان او و خورشید حایل شده بود گفت از من چیزی بخواه، گفت؛ میخواهم سایه خود را از سرم کم کنی.
رواقیان؛ سرسلسله این قوم زینون اهل قبرس و معاصر اپیکور بود و دیگری خروسبس از آسیای صغیر. این طایفه حکمت را برای تعیین و تکلیف زندگانی و دستور اخلاقی میدانستند و توجه آنچنانی به استفاده علمی یا فلسفی از حکمت نداشتند. بر همین پایه فهم انسان را در چهار مرتبه ذکر میکردند؛ وهم و گمان و ادراک و علم. رواقیان معتقد بودند که هرچه خود را از علائق بیشتر رهائی دهد وارستهتر میگردد، چرا که مدار عالم بر ادوار است و عاقبت متلاشی میگردد.
شکاکان؛ معتقد بودند در هیچ امری نباید رأی جزمی و حکم قطعی صادر کرد چرا که عقل از اصلاح خطای حس عاجز است، مشهورترین این طایفه فردی بنام پیرهون، معاصر اسکندر مقدونی بود، اروپاییان شکاکان را پیرهونی نیز مینامند.
دورۀ رومیان و حوزۀ علمی اسکندریه:
پس از سدۀ چهارم و بعد از ارسطو و شاگردان و معاصران ایشان، شهر آتن که سرآمد حکمت و فلسفه بود و بلکه همۀ یونان از جهت علم و حکمت از رونق افتاد، در این دوره یکی از سرداران اسکندر بنام بطلمیوس که بر مصر حکمرانی میکرد، مرکزیتی برای ترویج علم و فلسفه در اسکندریه ایجاد کرد. در این دوره حکمای روم هر قدر در فنون جنگ و عملیات و سیاست و کشورداری مهارت داشتند از علم و حکمت بیبهره بودند.
یکی از ذیشأنهای این دوره در حکمت و فلسفه و هم در سیاست که به امپراتوری نیز رسید، فردی بنام «مارکوس اورولیوس» در سده دوم پیش از میلاد و هم عصر با اواخر اشکانیان، میزیسته است. وی اداره کشور را بر وفق اصول و حکمت اداره کرد و کتاب نفیسی با عنوان «دربارۀ خود» از خود به یادگار گذاشت. از دیگر حکمای سده سوم، میتوان به؛ ابولونیوس، اقلیدس و ارشمیدس اشاره کرد. در این دوره میتوان از التقاطیون یاد کرد که سعی داشتند گفتههای پیشینیان را با نظرات خود تلفیق کنند، میتوان به کیکرو (سیسرن) که خطیب توانمندی بود یاد کرد و سنکا که مربی نیرون (Neron) بود. لیکن، مشهورترین فلسفه مطرح در این دوره را میتوان «افلاطونیان» دانست که در پایان سده دوم و آغاز سده سوم در حوزۀ اسکندریه میزیستند، مؤسس این سلسله فردی موسوم به فلوطین بود و سلوک معنوی وی در قوس سعود سه مرحله دارد؛ هنر و عشق و حکمت. فلوطین همعصر پادشاهان ساسانی که دانش پرور بودند است و در ایران افرادی چون بوزرجمهر و برزویه (طبیب) و مزدک و مانی میزیستهاند. علاوه از فلوطین، میتوان از «امونیاس ساکاس» نیز یاد کرد.
علم و فلسفه در اوایل قرون وسطی:
قبل از ورود به بحث بایستی از اندیشمند یهودی بنام «فیلون» یاد شود که در سدۀ اول پیش از میلاد در اسکندریه ظهور کرد و تلاش نمود تا محتویات تورات را با فلسفه یونان وفق دهد و نتیجهای که از آن گرفت همان زیربنای فکری تثلیث شد که بنیاد اصلی عقاید عیسویان قرار گرفته است.
میتوان گفت فلسفه از نوع الهی-فلسفی آن در غرب، ظرف ۴ و ۵ سدۀ اول میلادی تحقق یافت که در آن وظیفه انسان در برابر خدا واجبتر از وظیفه او در برابر دولت بود. نامآورترین حکیم این دوره معروف به «آگوستینقدیس» و معاصر «بهرام گور ساسانی» است. لیکن، با هجوم قبایل بربر نه تنها این فلسفه در غرب بلکه در ایران نیز با سقوط امپراتوری ساسانی در سدۀ هفتم میلادی برای مدت شش قرن (۵-۱۱) به محاق رفت و چراغ علم و حکمت خاموش شد تا آنکه در آسیا خلفای عباسی به سلطنت رسیدند و در اروپا قبایل ژرمن در پیوند با کلیسا زمام امور را بدست گرفتند. در این مدت، دگردیسی اساسی در وظیفه انسان نیز بهوجود آمد، به این معنی که؛ اختلاف میان وظیفه انسان نسبت با خدا و وظیفه انسان نسبت به دولت که مسیحیت پیش کشیده بود، به صورت اختلاف میان کلیسا و پادشاه درآمد، و این اختلاف شکل دیگری از اختلاف بین شمال وحشی و جنوب متمدن نیز بهشمار میآمد، اختلافی که موجد جنگهای خونینی نیز بین طرفین باعث شده و در اغلب این برخوردها به دلیل باور داشتن کلیسا از سوی مردم، پیروزی از آنِ کلیسا بوده است.
سدههای ۹و۱۰و۱۱و۱۲میلادی، در حالی که ظلمت و جهل اروپا را فراگرفته بود، مسلمانان علم و حکمت را چنانکه یونانیان تأسیس کرده بودند، فراگرفتند و بر آن افزودند، در این دوران ظلمانی یکی از اهالی انگلستان بنام «اسکت اریژن» در کل اروپا اشتهار به فلسفه داشت. لیکن، از سده ۱۴و۱۵ و به دنبال انقلابی که بوسیله دستگاه چاپِ «گوتنبرگ»(۱۴۵۲) صورت گرفت، در خیزشی نو اقدام به ترجمه و چاپ کتابهای عربی کردند.
اسکولاستیک:
گفتمان پیشینیان بر تحقیقات علمی این دوره حاکم بود، و تلاش برای اثبات اصول دین و استوار ساختن عقاید بود و نه کشف حقایق. اول باید ایمان آورد سپس درصدد فهم برآمد چه تا ایمان نباشد فهم حاصل نمیشود و این همه در چاردیواری دیر و کلیسا تلقین میشد، خطوط قرمزِ حاکم، ملهم از تاریخ مقدس یهود در تلفیق با الهیات یونانی – ارسطویی و حکومت قانون بود، و در این فضا کسی حق نوآوری نداشت. در همین دوران تاریک اندیشی در غرب، علم و حکمت در جهان اسلام به برکت شرع مقدس اسلام که بنیاد احکام و کلیه امور را بر عقل گذاشته و تعلیمات هیچ حکیم و فیلسوفی را ضروری دین نمیدانست، رواج داشت و همین تفکر بود که بر تاریک اندیشی در غرب غلبه کرد، و فیلسوفان غربی با اقتباس از همین اندیشه و محور قرار دادن عقل بر فلسفه مدرسی غلبه کردند.
نخستین حکیم مدرسی فردی بنام «اسکت اریژن» است و مدعی بود که حکمت حقیقی با دیانت حقّه مخالف نیست. بعد از آن بود که کسان دیگری در فلسفه غرب نامآور شدند:
توماس آکویناس؛ در ناپل ایتالیا متولد شد و در تلاش بر تلفیق فرهنگ دینی- غیردینی، فلسفه اسکولاستیک را در پیروی از فلسفه ارسطور به اوج خود رسانید و اروپاییان را بعد از چهارصد سال صاحب فلسفۀ رسمی مقید به اصول دیانت کاتولیک کرد.
راجر بیکن؛ به مشاهده و تجربه اعتنایی تام داشت و علم و استدلال و اقامه برهان را کافی نمیدانست. از مذهب رسمی تجاوز نمود و گفتههای پیشینیان را حجت نمیدانست و به همین خاطر چند سالی به زندان افکنده شد.
اکام؛ علم صحیح را در تجربه و مشاهده میدانست و «آنسلم» که فکرش مشغول مُثُلِ افلاطونی بود.
شگفتآور اینکه غربیها با تکیه بر آنچه در جهان اسلام رونق یافته بود توانستند قالبهای فکری اسکولاستیک را شکسته و طرحی نو دراندازند ولی، حکمای جهان اسلام نتوانستند از عقلی که شرع آنرا پایه گذاشته بود، بهره ببرند.
نوزایی در علم و فلسفه:
فلسفه غرب در سیر تکاملی خود تا اواخر قرن پانزدهم میلادی و تا رسیدن به احیای و نوزایی، چهار مرحله را طی کرد؛
- ظهور مکاتب فلسفیِ اپیکوری، شکاکی، کلبی و رواقی،
- تکوین نظرات سیاسی و حقوقی وابسته به امپراتوریِ روم،
- ظهور دین مسیح و دعوای دین و دولت،
- دوره مشهور به نوزایی و اصلاح دین (رفرم).
سرآغاز تحول اساسی در فلسفه غرب را میتوان به حوادثی که در اواخر قرن پانزدهم افتاد دانست؛ نخستینِ این وقایع مربوط به تسخیر استانبول توسط ترکان عثمانی بود که باعث هجرت اندیشمندان را مبدأ اصلی خود، فراهم آورد. این دانشمندان در جابجایی علم و حکمت سهم بسزایی داشتند و مرجعیت فلسفی را به غرب منتقل کردند. این مرجعیت مصادف با انقلابی بود که توسط دستگاه چاپ «گوتنبرگ»(۱۴۵۲) بهوقوع پیوست و مباحث را از حجرهها به سطح جامعه سرریز و همگانی کرد. چیزی که مبدأ اساسی آزادی بیان را پایهگذاری کرد و در ظهور معترضین مذهبی (پروتستان) نقش اساسی داشت. انقلابی که در سدههای ۱۶و۱۷ آزادی قلم و زبان و عقیده را به ارمغان آورده بود بر قرائت رسمی از مذهب و سیاست و فلسفه خط بطلان کشید. آغازی که ضمن محترم دانستن عقاید پیشینیان، در سدههای بعد مرزهای فیزیکی در غرب را درنوردید و به سمت جهانی شدن پیش تاخت.
۲ آبانماه ۱۳۹۹– ذوالفقار صادقی
منابع:
- راسل، برتراند (۱۳۷۳)، تاریخ فلسفه غرب، کتاب اول؛ فلسفه قدیم. ترجمه: نجف دریابندری، چاپ پنجم، انتشارات: تازهپا.
- فروغی، محمدعلی (۱۳۷۶)، سیر حکمت در اروپا، جلد اول؛ از زمان باستان تا قرن هفدهم. چاپ پنجم، انتشارات؛ صفیعلیشاه.
- حلبی، علیاصغر(۱۳۷۳)، تاریخ فلسفه در ایران و جهان اسلام. انتشارات: اساطیر.
- پوپر، کارل ریمون (۱۳۷۹)، جامعۀ باز و دشمنانش، جلد یکم (افلاطون)، ترجمه: امیر جلالالدین اعلم. انتشارات: سروش.
- نظرپور، دکتر مهدی (۱۳۹۳)، اندیشههای سیاسی در غرب. پژوهشکده علوم اسلامی امام صادق(ع).